یکی یدونه
by : x-themes

 

می ترسم
از رگبار مسلسل های بی فشنگ
از 
لبخند های به ظاهر قشنگ
می ترسم
از كویر پر سراب 
از چشم های خیس آب
می ترسم
 از زمانه بی گذشت
از دست سرنوشت
می ترسم
از خانه 
هایی كه باغ دارد
از باغ 
هایی كه چاه دارد
می ترسم
از سازهای بی صدا
از ناله های مادران خوش خیال
می ترسم
از قصه های باغبان
از گله های خسته از چوپان و راه
می ترسم
از نگاه های به ظاهر شرمنده
از دل های سراسر آكنده 
می ترسم 
از پنبه های كه با آن سر می برند
از خنده های كه با آن دل می برند ... 

 نظر یادت نره 


†ɢα'§ : <-TagName->
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:میترسم, 16:11 |- rozita -|

 عکس های جنیفر لوپز

بقیه عکس ها رو در ادامه مطلب ببینید


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, 1:17 |- rozita -|

 عکس های هیلاری داف

برای دیدن بقیه عکس ها به ادامه مطلب بروید

 


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
یک شنبه 16 دی 1391برچسب:, 23:15 |- rozita -|

 عکس سلنا گومنز

02388554e4dfa644c5ac7c2eeca33c9b عکس های جدید سلنا گومز

 


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
جمعه 15 دی 1391برچسب:, 17:58 |- rozita -|

 عکس های کتی پری


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
جمعه 15 دی 1391برچسب:, 1:53 |- rozita -|

 عکس های عشقم مایلی


†ɢα'§ : <-TagName->
ℭoη†iηuê
جمعه 15 دی 1391برچسب:, 1:27 |- rozita -|

 

جالب...

خدا خر را آفرید و به اوگفت:

تو بار خواهی برد، از زمانی که 

تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی 

که تاریکی شب سر می رسد.و همواره بر 

پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو 

علف خواهی خورد و از عقل بی بهره 

خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی 

کرد و تو یک خر خواهی 

بود. 

خر به خداوند پاسخ داد:
 خداوندا!من می خواهم خر باشم، 

اما پنجاه سال برای خری همچون من 

عمری طولانی است.پس کاری کن فقط 

بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی 

خر را برآورده کرد

خدا سگ را آفرید و به او گفت:


تو نگهبان خانه انسان خواهی 


بود و بهترین دوست و وفادارترین 


یار انسان خواهی شد.تو غذایی را که 


به تو می دهند خواهی خورد و سی سال 


زندگی خواهی کرد.تو یک سگ خواهی 
بود. 

سگ به خداوند پاسخ داد:


خداوندا!سی سال زندگی عمری 


طولانی است.کاری کن من فقط پانزده

 
سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را 


برآورد...

 

خدا میمون را آفرید و به او گفت:


و تو از این سو به آن سو و از

 
این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و 


برای سرگرم کردن دیگران کارهای 


جالب انجام خواهی داد و بیست سال 


عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی 


بود. 

میمون به خداوند پاسخ داد:


بیست سال عمری طولانی است، من 


می خواهم ده سال عمر کنم.و خداوند 


آرزوی میمون را برآورده 
کرد.

سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:

تو انسان هستی.تنها 

مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره 

زمین.تو می توانی از هوش خودت 

استفاده کنی و سروری همه موجودات 

را برعهده بگیری و بر تمام جهان 

تسلط داشته باشی.و تو بیست سال عمر 

خواهی کرد. 

انسان گفت:سرورم!گرچه من 

دوست دارم انسان باشم، اما بیست 

سال مدت کمی برای زندگی است.آن سی 

سالی که خر نخواست ، آن پانزده 

سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که 

میمون نخواست زندگی کند، به من 
بده. 

و 
خداوند آرزوی انسان را برآورده 
کرد... 

و 
از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست 

سال مثل انسان زندگی می 
کند!!! 

و

Picture of a Father Giving his Son a Horse Ride

پس از آن،ازدواج می کند و سی سال 

مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می 

کند ، و مثل خر بار می 
برد

و

frantic dad trying to multi task
and work on the computer and iron at the same time with children causing
chaos

پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند، 

پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در 

آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و 

هرچه به او بدهند می 

خورد...!!!

و

Picture of an Angry Old Man
Waving his Cane

وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون 

زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به 

خانه آن دخترش می رود و سعی می کند 

مثل میمون نوه هایش را سرگرم 

کند...!!! 


†ɢα'§ : <-TagName->
جمعه 15 دی 1391برچسب:, 1:16 |- rozita -|

 

موبایل.....

 

تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستن...موبایل یکی از اونا زنگ میزنه...مردی

گوشی رو بر میداره و روی اسپیکر میذاره و شروع به صحبت میکنه...همه ساکت میشن

و به گفت و گوی اون با طرف مقابل گوش میدن

مرد:بله بفرمایید...

زن:سلام عزیزم باشگاهی؟

مرد:سلام بله باشگاهم...

زن:من الان توی فروشگاهم یه کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟

مرد:آره اگه خیلی خوشت اومده بخر...

زن:میدونی از کنار نمایشگاه ماشین که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی

دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی ازونا رو داشته باشم...

مرد:چنده؟

زن:شصت هزار دلار

مرد:باشه اما با قیمتی که داره باید مطمئن باشی همه چیزش رو به راهه...

زن:آخ مرسی...یه چیز دیگه هم مونده...هون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد

هم واسه فروش گذاشتن نهصد و پنجاه دلاره...

مرد:خب برو بگو نهصد هزار تا اگه میدن بخرش...

زن:وااای مرسی باشه...بعدآ میبینمت خیلی دوست دارم.

مرد:باشه...خدافظ

مرد گوشی رو قطع میکنه...مردای دیگه با تعجب مات و مبهوت به اون خیره میشن...

بعد مرد میپرسه:این گوشی مال کیه؟؟؟!!!!!


†ɢα'§ : <-TagName->
جمعه 15 دی 1391برچسب:, 1:10 |- rozita -|

نامه ای از آخرت....

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود

که این هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل

بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون

اینکه متوجه شود نامه را میفرستد …


در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم

خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید

تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر میرود تا

ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و

بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود

و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه

مانیتور می افتد:


گیرنده : همسر عزیزم


موضوع : من رسیدم


میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا

کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته .
من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو

رو به راهه . فردا میبینمت .امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر

باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !نیشخند

 



†ɢα'§ : <-TagName->
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:, 23:27 |- rozita -|

ϰ-†нêmê§